سلام
امیدوارم از خوندن نوشته های من خسته نشده باشید
تمام وجودم رو یه حس عجیبی فرا گرفته. تنفر عشق دوست داشتن نمیدونم چیه؟
دیگه چیزی رو که بهم احساس ارامش بده رو توی خودم یا هر جای دیگه ای پیدا نمیکنم
انگار یکی تمام شادیهامو ازم گرفته.یه چیزی مثل خوره.دوباره بیاد چشماش افتادم.
هیچوقت نتونستم ته چشمای عمیقش رو ببینم . نمیتونم فراموشش کنم.چند بار
خواستم خودم رواز این زندگی خلاص کنم.اما نمیدونم چرااین کار رو نکردم .شاید خواستم
بدونم اخرش چی میشه.اخر این بازی اخر این هرزگی و پوچیکه اسمش رو گذاشتن زندگی
دوباره یادش میفتم.مثل یه عنکبوت بود توی پوست ادم.کم کم روحم رو خورد.چشماش
مثل یه چاه می موندکه هیچوقت اخرش معلوم نبود.باید خودمو نجات بدم.یه کم سیاه نوری
که مامان واسه موش بدبخت گذاشته کافیه.باید قبل از این که اون منو تموم کنه خودمو نجات بدم.
سلام.وبلاگت در مورد چیه؟؟؟؟؟؟
salam
rasesh beshtar harfe dele khoodamoo menvesam
سلام
هیچوقت از خودت فرار نکن .... باید بمونی تا نسیم و عطر یاس
صورت تو رو هم نوازش کنه ....اونوقته که پای رفتن پیدا میکنی....
یادت رفته ؟ یکی همیشه با تو هست مثل هوا مثل نفس .....
پس همیشه زنده دل بمون ....
دلت دریا
یا علی
سلام
وبلاگ زیبایی دارید. اینو از ته دل می گم
باران