فصل عشق

باز دوباره همون حس همیشگی... نمیدونم چرا اما ادم توی زمستون یه حس عجیبی پیدا می کنه . انگار ...انگار که عاشق تر می شه

البته من این جوری فکر می کنم .شاید واسه اینه که از زمستون خاطره دارم یا شاید به خاطر اینکه توی زمستون ...هنوزم نمی دونم اسمشو چی بذارم عشق وابستگی دوست داشتن ... هنوز نمی دونم ولی می دونم که بعد از گذشته یک سال هنوز اون حس خوب باهامه

یه حس عجیب که دوست نداری ازش بیای بیرون .درست یادمه توی هوای ابری بود.اونجا گرفتارش شدم.دلم می خواد یه سال به عقب بر گردیم به همون روز همون هوا .بهترین هوایی که تو عمرم حسش کردم

 

 

چه قدر بده وقتی دلت گرفته باشه و نتو نی گریه کنی . انگار که اشک هم واسه چشمات داره ناز می گنه.دل تنگم خیلی گرفته .بعضی موقع با خودم میگم کاش بهت گفته بودم:(اگه نمیشی مرهمم ترو خدا زخمم نشو که تیکه پارست بد نم) . نمی دونم چرا بهت نگفتم شاید این غرور لعنتی بهم اجازه نمی داد . اما من که پیش تو شکستمش . اگه یه وقت این یادداشت رو خوندی فکر نکن که حالا دیگه ازت بدم می یاد ...نه مطمئن هم نباش ...اما بدون که بیشتر از همیشه عاشقتم .هر جا هستی و کنار هر کی هستی خوشبخت باشی .

      

                                                                       ((انسان یک حیوان ناطق است)) 

                                                                                                           (صادق هدایت)

 

 

در همین جهان هست که دست کم می تونی امید وار باشی که روزی کلک خودت را بکنی امیدی که در ان جهان نمی تواند وجود داشته باشد . (صادق هدایت)

 

پنجره خیالم را می بندم

نکند غریبه ای به حریم عشقمان سرک بکشد

 

                                                                                                     

                                                                                               (زندگی از نگاه هدایت)

  )در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد.    این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این  دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.

 

    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟

    من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر استزندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.

    من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای  من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که  فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهمخودم را بهتر بشناسم.

    افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟    من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،

باید خودم را بهش معرفی بکنم)

 

 

چرا در دورهای قبل و بعد از انقلاب اسلامی اسمی از هدایت برده نمی شود؟

 

استعمال الکل و گوشت با یکدیگر توام است. (صادق هدایت)

 

واقعا" خوندن کتابهای صادق هدایت روی من یکی تاثیر زیادی گذاشت . یک نمونش این که از وقتی نو شته هاش رو خوندم دیگه گوشت نمی خورم.

پیشنهاد می کنم حتما کتابهای هدایت رو بخونید خیلی جالبه مخصوصا" بوف کور.

 

         

اخه چقدر الکی به خودم بگم : تا شقایق هست زندگی باید کرد ... هی الکی به خودم انرزی مثبت می دم . نمی خوام بگم که به اخر خط رسیدم .نه اما انگار دیگه هدفی ندارم به پوچی رسیدم. خدایا خودت کمکم کن.

                             

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد